عِفَت گمشده 

تمام فکرش این شده بود که درسش تمام شد به بهانه‌ای راهی کشورهای غربی شود، راستش را بخواهی حتی برایش فرقی نداشت کدام کشور همین که همه بگویند «فلانی رفته خارج» برایش کافی بود.

 

به گزارش همگام با البرز به نقل از ایمنا؛ هر روز که کلاس داشتم با او هم مسیر بودم، دانشگاه تا خانه‌ ما ۳ ساعت راه بود، مهناز هم ماشین داشت و تقریبا همسایه بودیم، من هم از خدا خواسته به تعارفش نه نمی گفتم و اغلب با او هم مسیر می‌شدم، دروغ چرا روزهایی هم که با من کلاس نداشت عزا می‌گرفتم.

تقریبا دو ماه از ترم گذشته بود که می‌گفت دوست دارد برای ادامه تحصیل یا کار به یک کشور غربی برود، برایش هم فرقی نداشت کدام کشور، میگفت همین که بروم تا پیشرفت کنم و آزاد باشم برایم کافیست… حرف‌هایش ناراحتم می‌کرد، اولین کلمه ای هم که از دهانش خارج شد و از رفتن گفت به فکر رفت‌وآمد سخت با مترو افتادم و سعی کردم او را پشیمان کنم، اما ظاهرا مرغش یک پا داشت و هدفش را مشخص کرده بود.

پدرش پول کافی برای مهاجرت دخترش داشت، آن روزها که پراید ۳۰ تومن او ماشین ۵۰۰ میلیون تومانی داشت، دفعه اول که نشستم داخل ماشینش، نمی‌دانستم در برای خروج چطور باز می‌شود! بالاخره هم پول پدر کار خود را کرد و پس از گرفتن کاردانی به بهانه ادامه تحصیل به انگلیس رفت.

مهناز تنها دوست دانشگاهی من شده بود و سعی داشتم ارتباطم را با او حفظ کنم، اوایل خیلی دلتنگش بودم و خواندن کارشناسی برایم دشوار شده بود، هرازچندگاهی با تو تصویری حرف میزدم و می‌دیدم با لباس خیلی باز بی پروا در خیابان‌ها قدم می‌زند و از آزادی زنان غربی می‌گوید… کم کم داشتم به او حسودی می‌کنم.

یک ماهی از رفتنش گذشته بود که به من پیام داد… از شرایط اجتماعی غرب می‌گفت. می‌گفت خبری از آسایش و آرامش نیست، مزاحمت‌های جنسی امانش را بریده بود. دلش برای « حُرمت گیری » تنگ شده بود. انگار که زندگی را باخته است!

دیری نگذشت که دست از پا درازتر بازگشت، کمتر از یک‌سال کافی بود تا بداند صدای دهل از دور خوش تر است و در جهان غرب خبری نیست.

#جشنواره طنین البرز

#حریم_رسالت_البرز

#جشنواره_طنین_البرز

انتهای پیام/شراره کهنسال

Comments (0)
Add Comment